محبوبه زندگي ام


 

نويسنده: سيده عذرا موسوي




 

به ياد «محبوبه دانش آشتياني»
 

هجدهم شهريور است. بهشت زهرا غلغله است. مادرها به سر و سينه مي زنند، مو پريشان مي كنند و دنبال جگرگوشه- هايشان مي گردند. دلم آرام و قرار ندارد. بغض دارد خفه ام مي كند.
ديروز، ساعت شش صبح، محبوبه لباس هايش را پوشيد و راه افتاد. با دوستانش توي خيابان«فرح آباد» قرار گذاشته بود تا با هم براي تظاهرات به ميدان ژاله بروند. حتي صبحانه هم نخورد دخترم. خواهر و برادرهايش هم رفتند. دل توي دلم نبود. روي پا بند نبودم. ساعت هشت، راديو اعلام حكومت نظامي كرد.
-از جانب دولت، از تاريخ هفده شهريور، به مدت شش ماه، حكومت نظامي در تهران و سيزده شهر ديگران ايران برقرار مي باشد... اجتماعات بيش از سه نفر اكيداً ممنوع است... فرماندار نظامي تهران: غلام علي اويسي.
تنم لرزيد ساعت دو بود كه همه برگشتند، جز محبوبه. نمي دانم ساعت پنج بود يا شش، كسي زنگ زد و مشخصات لباس محبوبه را پرسيد.
خبري از محبوبه نبود. مثل مرغي پر كنده، از اين طرف به آن طرف مي رفتم. ساعت دوازده شب بود كه از مسجد مسلم بن عقيل زنگ زدند و گفتند، هفت، هشت تا جنازه اين جاست كه يكي شان دختر شماست. صيح بياييد و تحويل بگيريد.
سقف خانه دور سرم چرخيد. حتماً اشتباه کرده بودند. محبوبه ي من حتماً مي آمد.
امروز اول وقت به كلانتري رفتيم. مأمورها فرياد زدند، جسدها توي بهشت زهرا هستند. مأمورها تفنگ هايشان را با دست روي شانه نگاه داشته اند و جسدها را به كسي تحويل نمي دهند. محبوبه ام را نمي بينم. مي روم توي غسال خانه. زن مرده شور اجازه نمي دهد به جنازه اي دست بزنم. بغضم مي تركد و اشك راه مي گيرد و روي صورتم. دل زن نرم مي شود و مي گويد: بيا ببين، شايد اين دختر تو باشد.
چشمم كه به جنازه افتاد، دست و پايم شل مي شوند و يخ مي كنند. محبوبه، آرام و معصوم خفته است. گلوله درست به قلبش خورده است. محبوبه ي من هم مثل لاله هاي ديگر، توي ميدان ژاله پرپر شده است. جسد بچه ها، نوجوان هاي سيزده و چهارده ساله و زن پا به ماهي كه چند گلوله به شكمش خورده و طفلش را هم كشته، دلم را آب مي كند. از هوش مي روم. به هوش كه مي آيم، مي بينم كه دارند محبوبه ام را زير خاك مي كنند. كسي اجازه ندارد خودش را شهيدش را به خاك بسپارد و بر مزارش نام او را حك كند.
غروب شده است و مردم هنوز دارند دسته دسته، شهدايشان را به بهشت زهرا مي آوردند و انگار كه مأمورها را نمي بينند، شعار مي دهند.
روز ختم محبوبه است؛ محبوبه ي هفده ساله ام كه عكسش را گذاشته ام روي تاقچه. از كلانتري محل خبر داده اند كه نبايد مجلس ختم بگيريم؛ ولي همه ي هم كلاسي ها، اهالي محل و اقوام آمده اند. جمعيت آن قدر زياد است كه حياط، پر از جمعيت شده است. ساعت نه صبح، دو تا پيكان جلوي در نگه مي دارند، چند مرد پياده مي شوند و با بلندگو اخطار مي دهند كه جمعيت متفرق شند، اما كسي به حرف آن ها توجهي نمي كند، مخصوصاً هم كلاسي هاي قديمي محبوبه در مدرسه رفاه.
محبوبه، دوره ي ابتدايي و راهنمايي اش را در مدرسه رفاه گذرانده بود؛ مدرسه اي كه كانون فرزندان مبارزان سياسي بود و معلم هاي مبارزي داشت.
هم كلاسي هايش از دبيرستان هشترودي هم آمده اند. اين ها همه، دخترهاي من هستند؛ محبوبه هاي زندگي ام.
منبع: نشريه انتظار نوجوان، شماره 74.